۱۲۹
- رسیدیم . بپر پایین بهار خانم
بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت آموزشگاه . حس بدی داشتم ! حس خفگی ، دلشوره ، اه لعنتی ، این چه حالیه که من دارم ؟
- مگه چه حالی داری بهار ؟
-وای یاسمین باز بلند فکر کردم ؟؟ نمیدونم چرا دلشوره دارم ...
- لابد از جمع تازه ؟ آدمای تازه ؟
-نه به جز اون ، یاسمین بیا برگردیم !
یاسمین به جلو هلم داد و گفت :
- برو تو تا صورتت کبود نشده !!! اااا .. دیوونه ی خل !
پشت سر یاسمین وارد کلاس شدم . آرام سمت نزدیکترین صندلی رفتم .
8 نفر دیگه پسرو دخترم هستند که با ما میشیم 10 نفر بهار !
حواسم به حرف یاسمین بود اما بیشتر داشتم فکر میکردم اینجا هم تا وارد شدم همه ساکت شدند ! از همون سکوتهایی که من ازش بیزار بودم ! و تا مغز استخوان ادم میسوخت !
از شدت فشار ناخن دست راستم تو کف دست چپم پیشونیم چین خورد ...
یاسمین دستمو کشید و گرفت تو دست خودشو اروم گفت :
فقط داری بزرگش میکنی ! تو این کلاس به خشگلیه تو کسی هست ؟؟ گیر دادی به یه پا !!!
هر کی یه عیبی داره ! ناشکر خانم !!!
یه عطر وارد کلاس شد ! یه مرد ... صدای یاسمین قطع شد ! شایدم من نمی شنیدم ... پاهام میلرزید ؟ یا من داشتم میلرزیدم ؟ دستمو محکم گذاشتم روی زانوم . یه عرق سرد از پشت گردنم سر خورد تا روی کمرم !
یه چیزی مثل بغض ، دستو محکم گذاشت روی گلوم و شروع کرد فشار دادن . چرا خفه نمیشدم ؟ چشمامو محکم گذاشتم رو هم و یه نفس عمیق کشیدم . انا نصف نفسم شد یه آه بلند ! که یاسمین شنید و دستمو محکم گرفت توی دستش . زیر گوشم گفت : - میخوای بریم ؟
نباید میرفتم . باید تمامش میکردم . باید !! شاید هم باید می رفتم ...
فرار میکردم ... باید با همین پاهای نصفه نیمه می دویدم و دور میشدم ... باید ! نباید ! دستمو از دست یاسمین کشیدم بیرون .
پاهامو محکم گذاشتم زمین . و سرمو صاف و مستقیم گرفتم سمتش .. سمت استادی که نمیدونم چرا ؟ نه من ، نه یاسمین ، اصلا نپرسیده بودیم کی قراره استاد پیانوی ما باشه ؟ !!!! چشم دوختم به کفشای چرمش که مثل همیشه برق می د و خط اتوی شلواری که مثل همیشه با وسواس خاصی اتو شده بود و پیراهن ابی مردانه ای که پر بود از بوی عطر تلخی که من 3 سال از اون فراری بودم . مطمعنم همه با دیدن ته ریشش ، مثل من فکر میکردن ، که چقدر به پوست سبزه ش و چشمای مشکیش ، میاد...
تیله های سیاه ، داخل اون همه مژه ی بلند و پر ، خیره شده به من ! به من ؟
بهار ؟ بهارش .... دستمو بردم سمت گلوم و سعی کردم اروم مشت بغض رو از دور گلوم باز کنم ...اما همینکه چشمامو بستم ، گونم خیس شد .... قلبم داشت میلرزید ... مثل ادمی که سردش باشه یا ترسیده باشه ....
صداش که به گوشم خورد ، قلبم مثل دیوونه ها خودشو میکوبید به سینم ...
- عزیزان امیدوارم بتونیم کنار هم ساعات موفق و خوبی رو داشته باشیم ... امروز فقط هدفمون آشنایی با همدیگه و گفتن شیوه ی تدریسه . به امید خدا از چهارشنبه کلاس شروع میشه ...
دیگه نمیشنیدم . کر شده بودم . میخواستم کر باشم ...
- برید به امید خدا !
نشست جلوی پیانو و با زدن ای الهه ی ناز همه رو بدرقه کرد ...
هیشکی از جاش بلند نشد . همه محو آهنگ بودند و من محو یک خاطره ی قدیمی ...
همه ی قدرتمو ریختم توی پام و بدون خداحافظی یا نگاهی یا حتی اجازه ای ... خارج شدم ...